سه شنبه 85/8/16
برای اولین بار تو عمرم عصا دستم گرفتم و با عصا اومدم پادگان. خیلی سخت بود ولی هرچه باشه مجبورم چون پام داغونه. ساعت 5 که اومدم پادگان سنتورم رو هم آوردم. با بدبختی تموم سنتورم رو به حسینیه بردم و اونجا گذاشتم. قرار شد از فردا هم تمرینات رو شروع کنیم. ساعت 5/8 هم رفتم سر کلاس. بابا ای ول کلی بچه ها حالم رو پرسیدند که این نشون دهنده لطف و مهربونی آنهاست. البته خیلی از بچهها هم معتقد بودند که دارم فیلم بازی میکنم. برای عصر هم کلی بیل دادند به بچهها که زمین رو بکنند. تازه فهمیدم اون جمله معروف که میگفتند " تو سربازی میگن سنگها رو بزارید یه طرف و وقتی تموم شد میگن حالا بذارید سر جاشون " یعنی چه. به هرحال درد زانوم از دیشب که اصلا نمیتونستم راه برم خیلی بهتر شده و امیدوارم تا فردا که نگهبانم خوب بشه و راحت بتونم راه برم. یکی از بچهها هم الان اشاره جالبی به " سنگر سازان بی سنگر " کرد.راستی بعد از این دو روزی که برای اولین بار سروان نگهدار به جای سروان یوسفی آمده، خنده سروان نگهدار رو هم دیدم
0 Comments:
Post a Comment
<< Home