خاطرات سربازی

در این بخش اتفاقاتی که از شروع خدمت سربازی برای من افتاده است را برای جلو گیری از فراموشی خودم واستفاده آشخورهای جدید و تجربه بدست آوردن آنها یادداشت میکنم

Sunday, December 31, 2006

دوشنبه 85/8/22

صبح امروز رفتم تمرین موسیقی وقتی آریو بندی رو دیدم تازه یادم اومد که شب پیش اومده بود پیشم و گفته بودکه حسینیه رو دزد زدهو سنتور من هم جزو وسایل دزدی شده بوده. یکو نشستیم و بعد که همه بچه‌ها اومدند شروع به تمرین سرود "والا پیامبر محمد" اثر فرهاد کردیم که البته مقداری با اصل اثر تفاوت داشت. به هر حال تا 10 دقیقه به 8 تمرین کردیم و بعد هم سر کلاس آموزشی رفتیم و چند بار کلاشینکف باز و بسته کردیم. ساعت 5/10 هم اومدیم آسایشگاه و نمیدونم چرا فرمانده بیات گفت تمام تخت های تو آسایشگاه رو ببریم بیرون و کلا تمام تخت و آسایشگاه رو نظافت کنیم.
الآن ساعت 10 دقیقه به 12 ظهر است من روتختم جلوی درب آسایشگاه خوابیدم و بنده خدا فرزاد و باقی بچه‌ها دارند کریدور را تمیز میکنند. من هم همینطور که خوایدم دارم خورشید بالای سرم رو نگاه میکنم و گرمای خورشید داره اساسی بهم حال میده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

pharmacy magic