خاطرات سربازی

در این بخش اتفاقاتی که از شروع خدمت سربازی برای من افتاده است را برای جلو گیری از فراموشی خودم واستفاده آشخورهای جدید و تجربه بدست آوردن آنها یادداشت میکنم

Sunday, December 31, 2006

شنبه 85/8/30

بالاخره یک ماه با تمام سختی ها و شیرینیهاش گذشت.الان که به عقب نگاه میکنم جز هفته اول که یک مقدار از باقی هفته ها سخت تر بود باقی روزها مثل برق گذشت. از هفته دوم بود که عصا برای پا دردم آوردم و تا دیروز که گذشتمش کنار همراهم بود. البته آوردن عصا از روی اجبار بود ولی با وجود آن هم کلی به نفعم تمام شد. چند تا کلاس رو که ظرف این هفته نرفتم، رژه رو که کلا تعطیلش کردم، سر صبح برای ورود به پادگان تو صف بازرسی نمی ایستم و نفر اول بازرسی میشم و میرم. خلاصه کلی حالش رو بردم و الان که همراهم نیست بیشتر جای خالیش رو احساس میکنم. به قول بابا عصای موسی بود. از الان دو هفته دیگه ظاهرا بیشتر اینجا نیستیم. 13 تا 16 که میریم تلو و بعدش هم که ظاهرا مرخصی میدند تا شروع دوره بعدی. خوشبختانه فرمانده بیات هم آدم چیز فهمی است و برخلاف بقیه که همه فکر میکردند دارم فیلم بازی میکنم، از زیر کار درمیرم و می پیچونم، اون خیلی منطقی به منشی دستور داد تا نگهبانیهام به 3/1 کاهش پیدا کنه و ستاد هنگ هم نیافتم.
خلاصه از ماه گذشته که خیلی راضیم و بهم اصلا سخت نگذشت ولی بعضی از بچه شهرستانیها کلی براشون سخت شده، چون میان دوره هم حذف شده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home

 

pharmacy magic