خاطرات سربازی

در این بخش اتفاقاتی که از شروع خدمت سربازی برای من افتاده است را برای جلو گیری از فراموشی خودم واستفاده آشخورهای جدید و تجربه بدست آوردن آنها یادداشت میکنم

Tuesday, October 24, 2006

اولین روز در پادگان

ساعت 11 از خواب ناز با بی حالی تموم بلند میشم. لباسامو میپوشم و با مامان و بابا خداحافظی میکنم، بابا مثل قبل برای بردنم اصرار میکنه ولی مرغ یه پا داره و من باید از اولین روزهای شروع سربازی رو پای خودم وایسم و مسئولیت زندگیم رو خودم به دوش بگیرم. از خونه که میام بیرون میرم سلمونی و کله نازنینم رو به دست قلندر میدهم و میگم "بتراش ای اوستاد قلندر" اون بیرحم هم کله نازنینم رو با ماشین میزنه و... حسام کچل میشود.
ساعت 12:15 به پادگان میرسم با چند تا از سربازها رفیق میشم و کلی با هم میگیم و میخندیم. تعداد بچه‌هایی که قبل از من رسیده بودند زیاد نبود. کلی علاف شدیم تا ساعت 1:00 شد بعد شروع کردند به گشتن (برای نداشتن سیگار و گرفتن موبایل، خدا رو شکر ما بچه مثبتیم)، بعد با یه سرباز راه افتادیم توی پادگان. از کنار یه زمین فوتبال کچل مثل خودم گذشتیم، دور زمین کلی وسایل رزم وحشتناک وجود داشت که هنوز اسماشو بلد نیستم. به محل که رسیدیم مطابق معمول روی زمین نشستیم و یک برگه دادند تا پرش کردیم بعد به همراه برگه سبز(از نامه اول برای واکسن) ازما گرفتنشون و به ما گفتن که با سرباز به گروهان 714 برید.
به اونجا که رسیدیم دوباره رو زمین نشستیم و اینبار یک سری سرباز برای ما سخنرانی کردند و گفتند یک سری وسائل شخصی رو سرباز خونه میده که باید 3900 تومن پولش رو بدید(خوبه دیگه ارتش هم یادگرفته). ما هم که مجبور به هر حال من هم دقیقاً همین اندازه پول تو جیبم بود دادم و 10 قلم جنس تحویل گرفتم. پوتین(با شماره 42 که پای من 47 است)، ساک، دم پایی، دو کلاه، دست‌کش، زیرپوش، لباس خاکی، شلوارخاکی و یک کمربند که حدود 5 سانت کم داشت تا به دور کمر من بخوره. به هر حال لباسارو تحویل گرفتیم و رفتیم تا بریم باقی بچه‌ها هم کچل کنند. رسیدیم کلی شلوغ بود و من هم که راحت، بچه‌ها میگفتند خوش‌به‌حالت که خودت کچل کردی. یک ماشین سرتراشی بود و شاید 200 کله. بعد از یک ساعت علافی و صحبت با فرمانده پادگان قرار شد که بچه‌ها یواش جیم شن و بعد از تعطیلات خودشان کچل کرده به پادگان برگردند. دو باره برگشتیم آسایشگاه تا وسائل مان را برداریم و برگه‌های مرخصی رو بگیریم و بریم. برگشتیم دوباره نشستیم رو زمین و چیزهایی که خودمان باید تهیه میکردیم رو هم به ماگفتند تا بخریم.
به هر حال ساعت4 بود که فرستادنمون خونه با کلی توشه راه.
نمیدونم چی پیش میاد ولی امیدوارم هر چی باشه خیر باشه. از سختی و راحتیش خبر ندارم بعداً که نوشته‌هام کاملتر شد معلوم میشه.

شرح اتفاقات وظیفه عمومی

ساعت 5:00 صبح است. از خواب پامیشم، آخرین روز ماه رمضان است و من هم روزم. لباسامو میپوشم و آماده رفتن میشم. مامان و بابا خیلی اصرار میکنند تا همراهم بیایند ولی من نمیذارم هرچی باشه 27 سالمه ،بالاخره موفق میشم. از پله‌ها میرم پایین تصمیم میگیرم کیف رو دوشیم رو هم با خودم ببرم برمیگردم بالا برش میدارم دو باره میام پایین تا از خونه برم بیرون که در قفل است دو باره برمیگردم بالا تا کلید رو از بابا بگیرم، تصمیمم عوض میشه و کیفم رو خونه میذارم، مامان یه قرآن میآره و من از زیرش رد میشم بابا هم میآد تا در پایین رو باز کنه.
ساعت 5:35 به میدان سپاه میرسم و با جماعت نسبتاً زیادی مواجه میشم، تقریباً به تعداد جوجه سربازها پدرومادرها هم هستند به یاد کلاس اول ابتدایی میافتم که بچه ها با مادرشان به مدرسه میروند ولی اینجا پدرها هم به مادرها اضافه شدند. به هر حال وارد حیاط میشم، تقریباً 300 یا 400 نفر از من سحرخیزتر هستند و روی زمین نشسته اند من هم مثل بقیه میشینم روی زمین. بعد از 10،15 دقیقه یک نفر میآد و میگه پاشیم با اون بریم (نگو جا کم بوده میخواهند ببرنمون یه حیاط بزرگتر) بالاخره تو حیاط بزرگتر هم همون وضعه و میشینیم رو زمین. با چند تا از بچه ها شروع میکنم به حرف زدن تقریباً برای همشون سربازی چیز جالبیه. ساعت 6:05 دقیقه صاحابش میآد و به همه میگه ساکت باشن، سکوت مرگ همه جا رو فرامیگیره، خیلی برام جالبه از اون همه جمعیت که حالا تقریباً به 1000 نفر میرسه هیچ صدایی به گوش نمی رسه.
سرهنگ میره پشت یک بلندگو که صداش به زحمت به گوش میرسید و صدا تو اون سکوت به همه میرسید. تو فکر بودم که شاید به خاطر شکایت همسایه‌ها باشه که از اون بلند گو استفاده میکردند. خوب، به هر حال سرهنگ پشت بلندگو ایستاده و میخواد چند تذکر بدهد:
1- اونهایی که تاریخ تزریق واکسنشون از 14 روز کمتر است برن خونه بعد یک نامه میاد براشون به همراه سه ماه اضافه خدمت(چند تایی پامیشن و میرن که به اعتقاد من کاش نمیرفتند).
2- تاریخ و ساعت مراجعه به پادگان رو از روی برد اعلانات دم در یادداشت کنیم(عید فطر تاثیری بر اعزام ندارد).
3- اونهایی که شهرستان میافتند سر ساعت به ترمینال میرند و با مامور سازمان به شهرستان اعزام میشوند.
بالاخره ما کد 35 ی‌ها رو از صف جدا کردند و برگه سفید(از نامه دوم) رو ازمون گرفتند و گفتند ساعت 1:00 بعد از ظهر امروز برید پادگان 01 ارتش و خودتون رو معرفی کنید. خلاصه ساعت 6:15 دقیقه کارمون تموم میشه و برمیگردیم خونه. خوبه برای خوابیدن 3،4 ساعت وقت دارم چون شب قبل که اصلاً نخوابیده بودم.

Saturday, October 14, 2006

پیدا کردن محل آموزشی سربازی

بالاخره بعد از 3 روز که کد مرکز آموزشی برای سربازیم رو به من از طریق پست اعلام کردند، موفق شدم از طریق اینترنت محل آموزشم رو پیدا کنم. کد مرکز آموزشم 35 بود و محل آموزشم هتل هیلتن (مرکز آموزش 01 تهران). الان فقط اطلاعات کمی از آنجا دارم بعدا بیشتر توضیح میدم. پس تا بعد
 

pharmacy magic