خاطرات سربازی

در این بخش اتفاقاتی که از شروع خدمت سربازی برای من افتاده است را برای جلو گیری از فراموشی خودم واستفاده آشخورهای جدید و تجربه بدست آوردن آنها یادداشت میکنم

Sunday, December 31, 2006

یک شنبه 85/9/12

امروزم مثل دیروز بیات نیامد، فکر کنم پیچوند (خوب الان پیام بهم گفت اومده و سر صبحگاه دیده شده. خوب بابا شرمندم). اصلا هیچی.
امروز گتند شاید ساعت 10 اجرا داشته باشیم ولی از اونجایی که در مسجد ساز زدن اِندِ حرامِ احتمالا اجرا نداشته باشیم (بهتر).
ساعت 5/10 اومدیم مسجد و یک قاری معروف به اسم حاج کریم منصوری آوردند و تقریبا 10 تا 15 دقیقه قرآن خواند که متاسفانه صدای فوق العاده بلند، بلندگو مغز جمعیت رو سوراخ میکرد ولی چون خیلی ها اعتقاد داشتند چون قرآنِِ ِ نباید به خاطر تیلیت شدن مغزمون اعتراض کنیم. خوب اینم تفکری برای خودش

سه شنبه 85/9/7

--- نگهبانی هنگ رو اولین باره که دارم تجربه میکنم. الان ساعت 35/2 صبح است و من داخل ستادم.بدجور دو دل شدم که بخوابم یا نه. میشه روی موزاییک های سالن نشسته خوابید ولی فعلا تا جایی که میتونم وای میاستم( یه صدایی شنیدم رفتم بیرون و اومدم) تا ساعت 15/4 صبح باید نگهبانی بدم. بعدش رو هم خدا باید کمکم کنه چون خیلی خوابم خواهد آمد.
--- خوشبختانه تو روز خیلی خوابم نگرفت. یه اتفاق بیخود افتاد و کلی حالم رو گرفت و اون بازداشت فرزاد ایمانی و امیرعباس جلالی بود که بمدت 48 ساعت از ساعت 4 بعدازظهر امروز شروع شد. ماجرا هم از این قرار بود که پریشب عباس به جای محمد یگانه نگهبانی میده و دیشب هم یگانه به جای امیرعباس سر پست نگهبانی میره و امیرعباس با دفترچه فرزاد میره مرخصی. ظاهرا بدلیل بچه بازی درآوردن یگانه، لو میرند و فرزاد و امیرعباس را بازداشت میکنند و ظاهرا هم یگانه 10 روز اضافه خدمت میخوره.
به نظر خودم تمام ماجرا تقصیر فرمانده بیات است،نه بدلیل کینه شاید هم از روی قانون عمل کرده باشه ولی تو یگانی که اکثرا با دفترچه همدیگه بیرون میرند این جریمه خیلی زیاد است چون در همون بازداشت گاه جریمه مشابه برای فرار بیش از 5 روز با دفترچه یکی دیگه اعمال شده بود. در هر حال فکر میکنم خود بیات خواست لج کنه که این تصمیم روگرفت

یک شنبه 85/9/5

-- ساعت 11 اومدیم به مسجد و از هوای عطرآگین مسجد (به خاطر عطریات جوراب ها) لذت میبردیم که یه دفعه نمی دونم کدوم سرهنگی با صدای خروسیش داد و هوار کشید و خبردار داد و بعد هم از سردار درودیان دعوت کرد که بیاد و در باره هفته بسیج سخنرانی کنه.
-- وقتی رسیدم یگان متوجه شدم که امشب رو در یگان بازداشتم چون زیر کمدم کثیف بود. خیلی خیالی نیست چون دفترچه یکی از بچه ها رو میگیرم.

دوشنبه 85/9/6
ساعت 15/8 صبح است که از حسینیه ستاد اومدم و الان نگهبان اسلحه ها هستم. بچه ها برای تمرین تیراندازی رفتند سالن فاطر. تمرین مثل اون تفنگهای میکروهای قدیمی است که جلوی تلوزیون میگرفتیم و شلیک میکردیم.
روی دیوار یه جمله از حضرت علی(ع) نوشته که : "پیروزی بسته به اراده، اراده بسته به بکار انداختن اندیشه و اندیشه بسته به نگهداری رازهاست."

پنج شنبه 85/9/2

امروز یه روز معمولی مثل باقی روزها نبود. تا ساعت 10 مثل همیشه گذشت تو مراسم صبحگاه شرکت کردیم و رژه رفتیم. کلی ماشین هم پشت سرمون بود که ظاهرا قرار بود بازدید شوند. شبش هم بهمون آماده باش خورد و من مامور پتو شدم. خوشبختانه باقی بچه ها هم مثل فرزاد و پیام و امیرحسین هم بودندکه باعث میشد یه ذره راحت تر باشم. ساعت 5/1 برای توجیه جلوی هنگ رفتیم و با عجیب الخلقه ترین موجود خلق شده به نام گروهبان کیانی آشنا شدیم. یک آدم به غایت مزخرف. من فکر کردم شاید کرد باشه ولی فرزاد میگفت کرمانیه. کلی گربه رو دم حجله کشت و بعد از اینکه یه بار دووندمون کلی حرف بیخود زد و برگشتیم. ساعت 45/4 هم اولین آماده باش رو زد. شانس آوردم زود از خواب پا شدم و اماده شدم. اولیش که به خیر گذشت تا بعدیش.
دفعه دوم اماده باش ساعت 45/8 شب بود. باز مثل اجل معلق ظاهر شد و کلی چرند گفت ولی یه چیزش چرند نبود اونم اینکه دیگه آماده باش نمی زنه ولی باید با پوتین بخوابیم.

شنبه 85/8/30

بالاخره یک ماه با تمام سختی ها و شیرینیهاش گذشت.الان که به عقب نگاه میکنم جز هفته اول که یک مقدار از باقی هفته ها سخت تر بود باقی روزها مثل برق گذشت. از هفته دوم بود که عصا برای پا دردم آوردم و تا دیروز که گذشتمش کنار همراهم بود. البته آوردن عصا از روی اجبار بود ولی با وجود آن هم کلی به نفعم تمام شد. چند تا کلاس رو که ظرف این هفته نرفتم، رژه رو که کلا تعطیلش کردم، سر صبح برای ورود به پادگان تو صف بازرسی نمی ایستم و نفر اول بازرسی میشم و میرم. خلاصه کلی حالش رو بردم و الان که همراهم نیست بیشتر جای خالیش رو احساس میکنم. به قول بابا عصای موسی بود. از الان دو هفته دیگه ظاهرا بیشتر اینجا نیستیم. 13 تا 16 که میریم تلو و بعدش هم که ظاهرا مرخصی میدند تا شروع دوره بعدی. خوشبختانه فرمانده بیات هم آدم چیز فهمی است و برخلاف بقیه که همه فکر میکردند دارم فیلم بازی میکنم، از زیر کار درمیرم و می پیچونم، اون خیلی منطقی به منشی دستور داد تا نگهبانیهام به 3/1 کاهش پیدا کنه و ستاد هنگ هم نیافتم.
خلاصه از ماه گذشته که خیلی راضیم و بهم اصلا سخت نگذشت ولی بعضی از بچه شهرستانیها کلی براشون سخت شده، چون میان دوره هم حذف شده.

شنبه 85/8/27

امروز خوب شروع شد چون وقتی صبح به حسینیه رفتم بهم گفتند که سنتورت پیدا شده. ولی چه سنتوری بود البته خوشبختانه به سنتور خیلی خسارت وارد نشده بود ولی جعبه داغون شده بود. با کلی بدبختی سنتورم رو تو ماهور کوک کردم.

الان ساعت 10/3 عصر است و بچه ها هم دارند به طرف من تمرین نارنجک اندازی میکنند.

سه شنبه 85/8/23

مطابق معمول امروز هم ساعت 6 صبح رفتم حسینیه. از سنتور هم اصلا خبری نبود، ظاهرا به حفاظت اطلاعات هم خبر داده بودند. ولی نمی دانم پیدا میشه یا نه. الان که ساعت 10/7 صبح است همه بچه های آسایشگاه و افسران رفتند مسجد که قرار است آقای قراتی برای بچه ها صحبت کنه. ولی من و یک نفر دیگه موفق به پیچوندن شدیم. اون که دائم تو دستشویی و من هم که به خاطر پام به جای نگهبان اسلحه خانه ایستادم.

دوشنبه 85/8/22

صبح امروز رفتم تمرین موسیقی وقتی آریو بندی رو دیدم تازه یادم اومد که شب پیش اومده بود پیشم و گفته بودکه حسینیه رو دزد زدهو سنتور من هم جزو وسایل دزدی شده بوده. یکو نشستیم و بعد که همه بچه‌ها اومدند شروع به تمرین سرود "والا پیامبر محمد" اثر فرهاد کردیم که البته مقداری با اصل اثر تفاوت داشت. به هر حال تا 10 دقیقه به 8 تمرین کردیم و بعد هم سر کلاس آموزشی رفتیم و چند بار کلاشینکف باز و بسته کردیم. ساعت 5/10 هم اومدیم آسایشگاه و نمیدونم چرا فرمانده بیات گفت تمام تخت های تو آسایشگاه رو ببریم بیرون و کلا تمام تخت و آسایشگاه رو نظافت کنیم.
الآن ساعت 10 دقیقه به 12 ظهر است من روتختم جلوی درب آسایشگاه خوابیدم و بنده خدا فرزاد و باقی بچه‌ها دارند کریدور را تمیز میکنند. من هم همینطور که خوایدم دارم خورشید بالای سرم رو نگاه میکنم و گرمای خورشید داره اساسی بهم حال میده.

چهارشنبه 85/8/17

ساعت 6 امروز اولین جلسه موسیقی بود که تشکیل شد( یک سه‌تار، یک ویولن، یک ضرب و خواننده به همراه خودم).از اونجا که کوک سنتور من همایون بود چند تا چیز هم تو همایون زدیم که البته خیلی هم هماهنگ نبودیم.
جلسه که تموم شد اومدیم سر کلاس. سروان بیات خیلی ناراحت بود از اینکه میدید بچه‌ها بدون کسب اجازه از او رفته بودند عقیدتی سیاسی وبهداری. البته اکثر بچه‌ها برای فرار از ورزش با تفنگ خودشون رو به بهداری دعوت کرده بودند که همین باعث ناراحتی سروان شده بود. برای رژه ساعت 2 تا 4 هم بچه‌ها رو از صف خارج کرد. نمیدونم چه بلایی میخواد سر بچه‌ها بیاره. البته چند تا از بچه‌ها هم زرنگی کردند و نرفتند جزو جریمه‌ایها. الآن سر ساعت تمرین رژه است و بچه‌ها دارند رژه میرند. من هم سر کلاس نشستم و عصام هم کنارم است. البته درد ضعیفی رو هم تو زانوم احساس میکنم. امیدوار بودم با وجود عصا درد زانوم بهتر بشه ولی فقط یه کمی تغییر کرده.

Friday, December 22, 2006

سه شنبه 85/8/16

برای اولین بار تو عمرم عصا دستم گرفتم و با عصا اومدم پادگان. خیلی سخت بود ولی هرچه باشه مجبورم چون پام داغونه. ساعت 5 که اومدم پادگان سنتورم رو هم آوردم. با بدبختی تموم سنتورم رو به حسینیه بردم و اونجا گذاشتم. قرار شد از فردا هم تمرینات رو شروع کنیم. ساعت 5/8 هم رفتم سر کلاس. بابا ای ول کلی بچه ها حالم رو پرسیدند که این نشون دهنده لطف و مهربونی آنهاست. البته خیلی از بچه‌ها هم معتقد بودند که دارم فیلم بازی میکنم. برای عصر هم کلی بیل دادند به بچه‌ها که زمین رو بکنند. تازه فهمیدم اون جمله معروف که میگفتند " تو سربازی میگن سنگ‌ها رو بزارید یه طرف و وقتی تموم شد میگن حالا بذارید سر جاشون " یعنی چه. به هرحال درد زانوم از دیشب که اصلا نمیتونستم راه برم خیلی بهتر شده و امیدوارم تا فردا که نگهبانم خوب بشه و راحت بتونم راه برم. یکی از بچه‌ها هم الان اشاره جالبی به " سنگر سازان بی سنگر " کرد.راستی بعد از این دو روزی که برای اولین بار سروان نگهدار به جای سروان یوسفی آمده، خنده سروان نگهدار رو هم دیدم

دوشنبه 85/8/15

خوشبختانه دردی که در زانوم از دیروز سر رژه شروع شده بود، به خاطر بستن شال گردن دور زانوم کمتر شده. ولی نتوانستم بهداری رو متقاعد کنم تا به بیمارستان اعزامم کنه. ولی ورزش رو پیچوندم تا ببینیم چهارشنبه رو چیکار میکنم... اوه اوه اوه نزدیک بود. سرهنگ اومد تو کلاس چند تا گیر داد و رفت. امروز رو مرخصی دارم و میرم خونه. مامن و بابا میرند به رستوران برای ختم مادر زن عموجان مهدی. باید یه کش هم برای درد زانوم پیدا کنم

شنبه 85/8/13

نیچه : آنچه مرا نمی‌کشد قویترم می‌کند
اوروز اولین روز تشکیل کلاسهای عقیدتی بود. روز به خوبی شروع شد چون حداقل ورزش صبحگاهی مالید. سر کلاس هم امروز یکی اومد گفت هر کی هر هنری دارد ساعت 40/11 بیاد حسینیه (شاید به این واسطه عاقبت به خیر بشم). استاد عقیدتی هم که عشق عرفان کشتتش راجع به دو اصل برامون صحبت کرد : اولی اصل بقای عقده و دومی داشتن استرس تو سربازی

چها شنبه 85/8/10

ساعت 7 صبح : ورزش صبحگاهی ، یک سری علاف با بی‌نظمی وارد میدان میشوند. ساعت 10/7 دقیقه به میدان میرسیم و سرهنگ دستور شروع دویدن را میدهد. با هر بدبختی بود یک دور دویدم. حتی دفعه قبل که دست‌شویی هم داشتم توانستم 5/1 دور بدوم. خلاصه چون صبح قبل از ورزش خون دماغ شده بودم به همین بهانه از صف خارج شدم. ولی به هرحال سرهنگ توقیفم کرد و برای بازداشتی تو پادگان اسمم رو نوشت...

ساعت 8 صبح : کلاس آیین نامه پادگان برگزار شد و در مورد پاسدار و نگهبانی پادگان صحبت شد و وظایف آنها توضیح داده شد (البته کلی مزخرف دیگه هم گفته شد).
 

pharmacy magic